آمد اندر شهر کوفه کاروان
کاروان کربلا با ساربان
کوفیان بی مرام و بی خدا
خارجی گفتند بر آل عبا
ناگهان آمد صدا از محملی
کشتی دل کرد رو بر ساحلی
نیزه ای چشمش بر آن محمل نشست
محمل مد نظر در گل نشست
چشم محمل مات آن سرنیزه شد
نیزه بان فی الحال اندر لرزه شد
کوفه شد حیرت زده ماتم سرا
محو آن محمل نشین و نیزه ها
کوفه بهر جستجوی نام او
جستجو در گفتگوی نام او
او تجلی گاه وجه رب بود
کوفیان محمل نشین زینب بود
--------------------------------------
گفت زینب ای هلال یک شبم
بنگر از هجر تو در تاب و تبم
ای تو که خاکستری موی تو شد
کن تکلم لحظه ای با طفل خود
-------------------------------------
بعد زینب از گلوی می فروش
می رسد آوای قرآنش به گوش
با صدای دل نشین دل می برد
دل ز جمله اهل محمل می برد
چشم زینب از کلامش تر شود
چوب محمل آشنا با سر شود
زینبا سوزی مرا ده از کرم
این دل «حیران» بکش سوی حرم